«اسـتـغـفـرالله»
رواق
نمایه
گروه ها
صندوق پیام
بانک مقالات
بانک پایان نامه
انجمن های علمی اساتید
پیشنهاد هم بحث
رواق مدرسه
میثاق نامه
ارتباط با ما
ارسال بازخورد
خروج
نسخه: 2.4.1
سیده
درباره
رواق
هم بحث ها
گروه ها
پیشنهاد هم بحث
سیده
2
چادرانهشهدا
چادرانه
سیده
همین حالا
? | این دنیا با تمامے زیبایے ها
وانسان های خوب و نیکوےآن
محل گذراست نہ وقوف و ماندن
و تمامے ما باید برویم و راه این است
دیر یازودفرقےنمےکند
اماچہ بهتر که زیبا ? برویم |
#اللهم_الرزقنا_توفیق_شهادت_فی_سبیلک
? : ?
نمایش کمتر
پسندیدم
نوشتن نظر
باز نشر
سیده
2
عاشقانه های خداییامام زمان عجل الله
عاشقانه های خدایی
سیده
9 دقیقه پیش
#سلام_امام_زمانم
عالم همہ جسم اسٺ و تو جانے مـهدے
یعنے تو همان جان جـهانے مـهدے
تنها نہ گذشتہ ، حال و آینده ز توسٺ
حقا ڪه تو صـاحب الزمانے مـهدے
اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ
ادامه …
پسندیدم
نوشتن نظر
باز نشر
سیده
2
عاشقانه های خداییمتفرقه
عاشقانه های خدایی
سیده
13 دقیقه پیش
السَّلامُ عَلیکَ أیُّها العَبدُ الصالِحُ یا میثمَ بنَ یحیی التّمار المطیعُ لِله ولِرسوله و لأمیرالمؤمنین (علیهم السلام)
شهادت جناب میثم تمار (رَضِیَ اللهُ عنه) تسلیت باد
پسندیدم
نوشتن نظر
باز نشر
سیده
2
عاشقانه های خداییامام زمان عجل الله
عاشقانه های خدایی
سیده
14 دقیقه پیش
? ? ? ? ? ? ? ? ? ?
? ? ?
برمهدی منجی دنیا صلوات
بر چهره آن ماه دل ارا صلوات
در دامن نرجس گل زهرا بشکفت
بر این گل و بر نرگس زهرا صلوات
ـ??
ـ ? ? ? ? ? ? ? ? ? ? ?
نمایش کمتر
پسندیدم
نوشتن نظر
باز نشر
سیده
2
چادرانهمتفرقه
چادرانه
سیده
18 دقیقه پیش
میگویند
سری راکه دردنمیکند
دستمال نمیبندند،
ولی سر من
دردمیکند برای سربندی که
نام مقدس تو
روی آن حک شده باشد?
” یا حســـ❤️ـــین?
نمایش کمتر
پسندیدم
نوشتن نظر
باز نشر
سیده
2
مهدویت (آخرین منجی)مطالب مهدوی
مهدویت (آخرین منجی)
سیده
23 دقیقه پیش
زیر لوای علـی صف ڪشیدہایم
چشم انتظار مهـدی آل محمدیم
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
پسندیدم
نوشتن نظر
باز نشر
توسط 2 نفر
سیده
2
کلیپ کدهامر به معروف و نهی از منکر
کلیپ کده
سیده
30 دقیقه پیش
افتخار میکنم به هم استانی عزیزم
تشریح جزئیات اقدام ناهی(نهی کننده) معروف زنجانی
امر به معروف و نهی از منکر کمتر از شهادت نیست …
پسندیدم
نوشتن نظر
باز نشر
توسط 1 نفر
سیده
2
چادرانهطنز
چادرانه
سیده
47 دقیقه پیش
#خنده_حلال ???
به بابام میگم فردا امتحان دارم?
? رفته 3-4کیلو هویج گرفته اومده
میگه بیا اینارو اب بگیر بخور… ?
تو که هیچی بارت نیست حداقل ببینی بغل دستیت چی نوشته ! ? ??
بابامو دوس دارم فهمیده ست ❤??
ادامه …
پسندیدم
1 نظر
باز نشر
توسط 1 نفر
مستاجرخدا :)
مستاجرخدا :)
2
44 دقیقه پیش
???
سیده
2
سیده
54 دقیقه پیش
✨ امامصادق(ع)فرمودند:
کسی که مایل است؛
جزء یاران حضرت مهدی
قرار گیرد باید منتظر باشد.
و درحالی که منتظر است،
با تقوا و اخلاق نیکو عمل کند..
? بحارالانوار،ج52،ص140
ادامه …
پسندیدم
1 نظر
باز نشر
توسط 2 نفر
زهرا زکی زاده
زهرا زکی زاده
2
32 دقیقه پیش
الّلهُمَّ ?
صلّ ?
علْی ?
محَمَّدٍ ?
وآلَ ?
محَمَّدٍ ?
وعَجِّل ?
فرَجَهُم ?
ادامه
سیده
2
چادرانهحجاب و عفاف
چادرانه
سیده
55 دقیقه پیش
زیبایی حجاب وقتے اسٺ کہ..
رو در روی خدا می ایستی ?
و
با او نجوا میکنی که…
ای تمام هستےِ من !
تو، مـرا اینگونه
خواسته ای… ?
باحجابم… ?
پس منم به حرفت گوش کردم
ادامه …
پسندیدم
نوشتن نظر
باز نشر
سیده
2
سیده
58 دقیقه پیش
اگر شهیدان به حسین(ع) اقتدا کردند و جان دادند ? ،خانمها باید به زینب(س) اقتدا کنند ?
این چادر فقط یک حجاب نیست. چادر لباس رزم است ، لباس آنهایی که مشغول مبارزه اند ☺
همانهایی که راهشان راه زینب(س) است. چادریها همیشه در سنگرند. ??
ادامه …
پسندیدم
نوشتن نظر
باز نشر
توسط 2 نفر
سیده
2
چادرانهحجاب و عفاف
چادرانه
سیده
60 دقیقه پیش
#تلنگر
دعوا کن ، ولی با کاغذت ، اگر از کسی ناراحتی یک کاغذ بردار و یک مداد هر چه خواستی به او بگویی روی کاغذ بنویس خواستی هم داد بکشی ، تنها سایز کلماتت را بزرگ کن نه صدایت را.
آرام که شدی برگرد و کاغذت را نگاه کن.
آنوقت خودت قضاوت کن.!
حالا میتوانی تمام خشم نوشته هایت را با پاک کن عزیزت پاک کنی. دلی را هم نشکانده ای و وجدانت را هم نیازرده ای…
خرجش همان مداد و پاک کن بود، نه بغض و پشیمانی.
گاهی میتوان از کوره خشم پخته تر بیرون آمد…!
دکترحسین الهی قمشه ای.
ادامه …
پسندیدم
نوشتن نظر
باز نشر
سیده
2
سیده
یک ساعت قبل
گول #شایعه_پراکنی ها رو نخوریم
پسندیدم
نوشتن نظر
باز نشر
سیده
2
سیده
یک ساعت قبل
از #اربعین میترسند
پسندیدم
1 نظر
باز نشر
توسط 1 نفر
شیدا صدیق
شیدا صدیق
2
34 دقیقه پیش
خدایا خودت قلب مسلمانان و شیعیان را از تفرقه و دشمنی دور کن، به حق سیدالشهدا
سیده
2
سیده
یک ساعت قبل
پنجره فولاد تو دوای هر چی درده
کسی ندیدم اینجا که نا امید برگرده
دلمون رو راهی صحن و سرای آقا امام رضا(ع) کنیم
?صلوات خاصه آقا رو با هم زمزمه کنیم
بسم الله الرحمن الرحیم
? اَللّـهُمَّ صـَلِّ عَلى عــَلِیِّ بْــنِ مُوسَى الرِّضا
الْــمُرْتَضَى الاِمــامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحـُجَّتِکَ
عَلى مَنْ فَــوْقَ الاَرْضِ وَمــَنْ تَحْتَ الثَّرى
الصِّدّیقِ الشَّهیدِ، صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً
مُتَواصِلَةً مُـــتَواتِرَةً مــُتَرادِفَةً، کـــَاَفْضَلِ
مــــاصـــَلَّیْتَ عـــَلى اَحــَد مــِنْ اَوْلِـیائِک ?
بارالها درود و رحمت فرست بر على بن موسى الرضا پسندیده پیشواى پارسا و منزه
و حجت تو بر هر که روى زمین است و هر که زیر خاک بسیار راستگو و شهید
درود و رحمتى فراوان و کامل و با برکت و متصل و پیوست و پیاپى و دنبال هم همچون بهترین رحمتى که بر یکى از اولیائت فرستادى.
? خشنودی دل آقا امام رضا(ع) سه صلوات ?
ادامه …
پسندیدم
نوشتن نظر
باز نشر
توسط 3 نفر
سیده
2
چادرانهحجاب و عفاف
چادرانه
سیده
یک ساعت قبل
? چادر یعنی #صعود..
یعنی بالا رفتن از ریسمان الهی
اما؛وقتی به قله میرسی که!
? حیاء را هم همراه خودت داشته باشی
❌ غیر از این..حتما #سقوط خواهی کرد
? حواست باشد خواهر
چادر بدون حیا هیچ است
ادامه …
پسندیدم
نوشتن نظر
باز نشر
سیده
2
چادرانهمتفرقه
چادرانه
سیده
یک ساعت قبل
? صلاح دشمن ما امروز
ماهواره هاییست..
ڪه نمیتوانند این چادرها را
به سر بانوان ما ببینند…
? وتو بانو ،باهربار چادر پوشیدنت
مشت محکمی به دهانشان میکوبی ?
نصر من #الحجاب ✌
ادامه …
پسندیدم
نوشتن نظر
باز نشر
سیده
2
چادرانهحجاب و عفاف
چادرانه
سیده
یک ساعت قبل
? دوستم خیلی ساده و بی غل و غش بود.با اینکه از حجابش خوشم میومد اما تنبلی میکردم چادر روی سرم باشه…
? یک روز که برای درس خواندن امده بود خانه ی ما همراه خودش چند بسته ی شکلات با بسته بندی های زیبا هم اورده بود.
? دوتا از انها را به من داد خودش هم یکی از شکلات هارا باز کرده وگذاشت وسط بشقاب.
?? چن لحظه ای از درس خواندنمان نگذشته بود که دوتا مگس مزاحم سرو کله ی شان پیداشد .
? من تلاش کردم انها را فراری بدهم.ولی کوثر خیلی اروم گفت:تقصیر خودشه.تا خودشو نپوشونهُ مگسا رهاش نمیکینن.
? فهمیدم که میخواد غیر مستقیم به من درس حجاب بده . وبگه:
? مگسا کاری ندارن که تو به خاطر تنبلی حجاب نداری .
? اونا کارشون مزاحمته و فقط به ظاهر نیگا میکنن . پس منو تو باید خیلی به حجاب ظاهرمون برسیم.
? مهرش بیشتر از قبل در دلم افتاد تا به حال نهی از منکر به این قشنگی ندیده بودم.
ادامه …
پسندیدم
نوشتن نظر
باز نشر
توسط 1 نفر
سیده
2
جهاد روشنگریشایعه و حقیقت!
جهاد روشنگری
سیده
11 ساعت قبل
♦چه تشابه جالبی بین: #شرق و #الشرق_الاوسط..
هر دو از یکجا خط میگیرند: #اسرائیل
هر دو از یک چیز میترسند: #اتحاد شیعه و #اربعین
مردم #ایران! مردم #عراق! هشیار باشید. 1400 سال است #شیعه و #مسلمین چوب کم بصیرتی و #جنگ_روانی را خورده اند. نگذاریم با حربه کهنه #تفرقه و #نفرت_نژادی و #شایعه همچنان عوام را بفریبند
✅ امروز شیعه در قدرتمندترین وضع خود قرار دارد. پس #اتحاد و گسترش #آگاهی ?
ادامه …
پسندیدم
2 نظر
باز نشر
توسط 7 نفر
..حِـلـمــا..
..حِـلـمــا..
2
3 ساعت قبل
ان شاالله که عظیم تر و قدرتمند تر میشه…
مثل سالهای قبل که هر چی نا امن تر نشون میدادن مردم مشتاق تر میشدن
…
هیچ چیز جلودار این عظمت نمیتونه باشه ان شاالله حتی گرونی دلار
سیده
2
جهاد روشنگریاقتصادی
جهاد روشنگری
سیده
12 ساعت قبل
♦یک زمانی دغدغهمون فرستادن موجود زنده با “موشک” به فضا بود
الان هم همه خبرگزاری ها و مردم دارن درباره کمبود “پوشک” صحبت می کنند
“پوشک” و “موشک” ؛ مسئله این است
پسندیدم
نوشتن نظر
باز نشر
توسط 6 نفر
سیده
2
چادرانهداستان و رمان
چادرانه
سیده
12 ساعت قبل
✨#دوراهــــــــــے
✍ مـریـم سـرخـه اے
قسـمـت پـــانـــزدهــــم
جلوی در خانه ایستادم دستم را روی زنگ نگه داشتم و بعد از مدتی برداشتم، مادرم در را باز کرد بی حوصله پله ها را طی کردم. وارد خانه شدم سلام کردم و بدون حرفی وارد اتاقم شدم در را پشت سرم بستم کوله پشتی ام را گوشه ای از اتاق و مقنعه ام را گوشه ای دیگر پرت کردم. تنم را روی تخت انداختم و چشم هایم را بستم.نفس عمیقی کشیدم. سرم را کج کردم و چشم هایم را چرخاندم، ساق دست هایم درست گوشه ی تخت روی کمد کوچکم بود…نگاهشان کردم. اشکی از گوشه ی چشمم پایین آمد و روی بالشتم محو شد…
من یک دختر با این روحیات چطور با کسی برخورد کرده ام که تا به حال هم عقیده اش را دوست نداشتم، و آن دختر آنقدر عجیب است که ذهن مرا درگیر می کند… نمی دانم باید چه کار کنم!
دوست دارم…همه چیزش را!
خودش را درونش را بیرونش را رفتارش را اخلاقش را صورتش را و حتی…
“حجابش را”
از روی تخت بلند شدم لباس هایم را عوض کردم مقنعه ام را از گوشه ی اتاق برداشتم…
فضای اتاق گرفته بود چراغ را روشن کردم صدای نم نم باران که به پشت شیشه میخورد آرامشی خاص به من می داد…
پرده را کنار زدم…
پشت پنجره نشستم به خودم فکر کردم به زندگی ام…
به سرنوشتم…
ادامه دارد….
ادامه …
پسندیدم
نوشتن نظر
باز نشر
سیده
2
چادرانهداستان و رمان
چادرانه
سیده
12 ساعت قبل
✨#دوراهــــــــــے
✍ مـریـم سـرخـه اے
قسـمـت چــهـــاردهــــم
روشنک دور شد و رفت پشت صندوق…
پشت صندلی نشستم.سرم را روی میز گذاشتم و دستانم را روی سرم.قطره های اشک گوشه ی مانتوام را خیس کرد.بعد از چند لحظه لمس دستی را روی کمرم حس کردم از جایم بلند شدم.یکی از همکارانم بود.رو به من گفت:
-خوبی؟!
لبخندی زدم از جایم بلند شدم از پشت شیشه ی اتاق بایگانی.محو تماشای روشنک شدم اشک در چشمانم حلقه زد.دوباره لمس دستی را روی شانه ام حس کردم.
-حالت خوبه؟؟؟
-آره خوبم!
دستش را پس زدم و از بایگانی دور شدم…
دستم را روی دستگیره فشار دادم.
در را باز کردم، روبه روی آیینه ایستادم شیر را باز کردم آستین هایم را بالا دادم دستانم را خیس کردم. مشتی از آب را در دستانم جمع کردم و محکم بر صورتم کوباندم…
آرایشم روی صورتم پخش شد خودم را در آیینه نگاه کردم…
پلک نمی زدم…
-من کیستم!
این دوراهی زندگی چیست!
مشتی از آب را توی دستانم جمع کردم و دو مرتبه روی صورتم پاچیدم…
اشک هایم سرازیر شد…
گویی جنون گرفته باشم آرام و قرار نداشتم!
دستمالم را از جیبم برداشتم صورتم را پاک کردم و برگشتم قسمت بایگانی…
پایان ساعت کاری بود…
وسایل هایم را جمع کردم و خواستم زود از شرکت بیرون بروم قبل از اینکه با کسی برخورد کنم یا حتی اینکه روشنک مرا ببیند!
ولی یاد وقتی افتادم که جواب پیامش را ندادم…
قدم هایم را کج کردم و برگشتم سمت صندوق روشنک هنوز مشغول کارش بود گفتم:
-إهم…
روشنک تا چشمش به من خورد لبخندی زد وسایل هایش را از روبه رویش جمع و جور کرد و بعد از روی صندلی بلند شد…گفت:
-سلام خانمی خسته نباشی.
پلک هایم را باز و بسته کردم و گفتم:
-ممنونم داشتم می رفتم اومدم ازت خداحافظی کنم.
لبخندی زدو گفت:
-ممنونم عزیزم خوشحالم کردی برو به سلامت.
لحظه ای ساکت ماندم روشنک عجب موجود عجیبیست…
مطمئنم که امروز صبح دید که آستین های من مثل همیشه بالاست و مطمئنم که متوجه شد که ساق دستی در دستم نیست…
پس چرا هیچ چیز نگفت؟!
حتی از صبح به دست هایم هم نگاهی نکرده انگار که هیچ اتفاقی بین ما نیفتاده باشد…
سکوت من طولانی شد…روشنک دستش را روبه رویم به چپ و راست چرخاند و گفت:
-خوبی؟!
یاد روز اولی که دیدمش افتادم دستم را روی چشم هایم کشیدم و گفتم:
-ببخشید من یکم خستم.
دستم را روبه رویش دراز کردم باهاش دست دادم و رفتم…
ادامه دارد….
ادامه …
پسندیدم
نوشتن نظر
باز نشر
سیده
2
چادرانهداستان و رمان
چادرانه
سیده
12 ساعت قبل
✨#دوراهــــــــــے
✍ مـریـم سـرخـه اے
قسـمـت ســیـــزدهــــم
با همان عجله ی همیشکی برای دیدن روشنک و هضم این دلتنگی پله های شرکت را بدو بالا رفتم پشت در ایستادم، موهایم را به سمت راست ریختم ، نگاهی به دستانم انداختم…
داخل شدم، روشنک پشت صندوق نشسته بود…مثل همیشه فوق العاده جدی مشغول کارش بود…
من هم طوری که مرا نبیند از کنارش رد شدم و رفتم قسمت بایگانی…
آینه ی جیبی ام را از کیفم در آوردم و چهره ام را تماشا کردم آرایشم نسبت به دیروز کمی ملایم تر بود…
مشغول کارم شدم…
نمیدانم سرنوشت من چیست…
روز اول قبل از دیدن روشنک وقتی برای استخدام در شرکت آمدم، وقتی زمین خوردم و روشنک بالای سرم بود هنوز هم آن نگاه محبت آمیزش یادم هست…چشم هایش…
و وقتی فهمیدم که پشت صندوق مشغول کار است…چقدر عصبی شدم!
جدیت او در وقت کار و مهربانیش در برخورد با من عجیب است…
نمیدانم کیست ولی هرکه هست لایق دوست داشتن است…و من دوستش دارم…کاش می توانستم با او دوستی صمیمی باشم…
در افکارم غرق شده بودم که حواسم به جوهر ریخته شده روی برگه های بایگانی نبود!
تا به خود آمدم برگه هارا جمع کردم…اما جوهر گوشه ی کاغذ خیلی نمایان بود!
گوشی ام روی میز به لرزه در آمد…
برگه هارا گوشه ای گذاشتم و رفتم سمت گوشی روشنک پیام داده بود…
سلام عزیزم اومدی شرکت؟؟امروز ندیدمت…
نگاهی به دستانم انداختم که مثل همیشه از آستین های بالا زده ام پیداست…
یاد ساق دستی افتادم که الان گوشه ی تختم است…
گوشی ام را داخل جیبم گذاشتم…
بدون توجه به پیامی که دیده بودم مشغول ادامه ی کارم شدم…
بعد از مدتی صدایی من را سرجایم کوباند…برگشتم و چشمانم به چشمانش برخورد کرد …
من من کنان سلام کردم دستانم را پشت سرم بردم و به زور آستین هایم را پایین کشیدم…
-إ…سلام روشنک جون اینجا چیکار میکنی…
-سلام عزیزم دیدم خبری ازت نیست جواب پیامم ندادی نگرانت شدم…
گوشی ام را از جیبم بیرون آوردم و گفتم:
-إ …پیام دادی؟شرمنده …
-دشمنت شرمنده عزیزم خوبی؟
-إم…آره آره خوبم…
لبخندی زد و گفت:
-خب من برم سرکارم اومده بودم تورو ببینم…دوباره میبینمت…
لبخندی زدم و گفتم:
-میبینمت…
ادامه دارد….
ادامه …
پسندیدم
نوشتن نظر
باز نشر
سیده
2
چادرانهداستان و رمان
چادرانه
سیده
12 ساعت قبل
✨#دوراهــــــــــے
✍ مـریـم سـرخـه اے
قسـمـت دوازدهــــم
بعد از مدتی و گذشتن بین قبر ها از بهشت زهرا بیرون آمدیم روشنک یک کادو از کیفش بیرون آورد و رو به گفت:
-عزیزم…این هدیه ی من به تو…
من که شگفت زده شده بودم با تعجب گفتم:
-ای وای!!!این چیه؟؟؟
با همان لبخند همیشگی اش گفت:
-قابل تورو نداره…
-وای ممنونم خیلی سوپرایز شدم!!!
خندید و گفت:
-امیدوارم که دوستش داشته باشی…
-عزیزم معلومه که دوست دارم ممنونم دستت درد نکنه…
با لبخند عمیقی نگاهم کرد…چشم هایش بامن حرف می زد…
ادامه ی راه را طی کردیم…
ساعت هشت شب رسیدم خانه هنوز کادویی که روشنک برایم خریده بود را باز نکرده بودم!
تا یادم افتاد سراغ کیفم رفتم بدون اینکه لباس هایم را عوض کنم، کادو را روی تخت گذاشتم،
یک کادوی کوچک و جمع و جور…
مشغول باز کردنش شدم، وقتی کاغذ کادو را از دورش در آوردم…
بهش خیره شدم!
این چیه دیگه!!!
برش داشتم…
آهان!!!فهمیدم!!!
در فکر فرو رفتم…آستین های مانتوام هنوز هم بالا بود…
نگاهی به به کادو کردم…
یک جفت ساق دست مشکی و زیبا…
وای خدای من باورم نمیشه!!
در کمال آرامش از روز اول تا حالا…
چطور ممکنه…
ساق دست را دستم کردم و جلوی آیینه ایستادم…
چقدر به دستانم می آید…
نفس عمیقی کشیدم و مقنعه ام را از سرم در آوردم!
بعد هم لباس هایم را عوض کردم…
ساق دست هایم را در آوردم تا کردم و بالای سرم گذاشتم!
کاغذ کادوی ساق دست را هم گذاشتم بین دفترچه خاطراتم…
عمیق در فکرم…
نمیدانم سرنوشتم چیست…
ادامه دارد…
ادامه …
پسندیدم
نوشتن نظر
باز نشر
سیده
2
چادرانهداستان و رمان
چادرانه
سیده
12 ساعت قبل
✨#دوراهــــــــــے
✍ مـریـم سـرخـه اے
قسـمـت یـــازدهـــم
راه افتادیم، از بین قبر ها عبور می کردیم…
بالای سر چند مزار ایستادیم و فاتحه خواندیم برایم عجیب بود وقتی از او پرسیدم که چرا برای این قبر ها فاتحه می خواند…جوابم را با لبخند داد…
مگر این همه شهید را می شناسد؟؟؟
مسیر را طی می کردیم و سر قبر هر شهیدی برایم خاطره ای می گفت…
رسیدیم بالای قبر یک شهید روی سنگ مزارش نوشته بود شهید احمدعلی نیری…
آنجا نشست…من هم نشستم!
روی سنگ مزارش را با گلاب خیس کرد دستی روی سنگ مزارش کشید و چشم هایش پر از اشک شد…
رو بهش گفتم:
-ببخشید…ایشون با شما نسبتی داشتن؟؟؟
با چشم های عسلی رنگش که در اشک قرمز شده بود نگاهم کرد لبخند همیشگی را زد و گفت:
-من با خودش نه…ولی چادرم با خونش نسبت داره…
ابروهایم را بالا دادم و گفتم:
-یعنی چی؟؟؟
-من هر وقت دلم میگیره با این شهید دردو دل می کنم…
-دردو دل میکنی؟؟؟وا!!!با یه مرده؟؟؟؟!!!
-شهدا مرده نیستن…شهدا زنده اند…
حرف هایش برایم عجیب بود…اما از دل پاکش میدانستم که اهل دروغ نیست…
-یعنی چی شهدا زنده اند؟
-آیه قرآن اومده شهید زندست…اینجا مثل یه زیارتگاه میمونه…شهدا هم کسایی هستن که داخل این زیارتگاهن…اونا حرف های مارو میشنون اونا مارو میبینن…اونا کمکمون میکنن…
-مگه میشه!!!!
-امتحان کن…
برای اولین بار دستم را روی سنگ قبر شهیدی کشیدم و برای آنی اشک در چشم هایم حلقه زد…
به خودم آمدم من چم شده…برای کی دارم گریه میکنم!!!!شهدا؟!
نمیدانم چرا…ولی دلم شکست…
از اون شهید خواستم کمکم کنه…یه راهی بهم نشون بده…دستمو بگیره…
رو کردم به آن دختر چادری و گفتم:
-ببخشید…اسم شما چیه؟؟؟
لبخندی زدو گفت:
-روشنک صدام کن.
-روشنک؟؟چه اسم قشنگی داری…
-ممنون عزیزم…
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-روشنک جان…من اصلا به این جور چیز ها اعتقادی ندارم.اما به قول تو امتحان میکنم البته…فکر نکنم جوابی بده!
-عزیز دلم این چه حرفیه مطمئن باش جوابتو میده…شهید احمد علی نیری…کسی بود که همیشه به همه کمک می کرد حتی بعد از شهادتشم هنوز که هنوز وقتی کسی مشکلی داره به کمک این شهید میاد…و حاجتشو میگیره…
-امیدوارم جواب بده!
ادامه دارد….
ادامه …
پسندیدم
نوشتن نظر
باز نشر
سیده
2
عاشقانه های خداییخدا
عاشقانه های خدایی
سیده
12 ساعت قبل
✨☀️✨
?نگرانی آرامبخش
?نگران نگاه خدا به خودت باش
تا نگرانی از نگاه دیگران اسیرت نکند.
مشکل خود را رسیدن به رضایت خدا
قرار بده؛تا بسیاری از مشکلات برطرف شود.
#استاد_پناهیان
ادامه …
پسندیدم
نوشتن نظر
باز نشر
سیده
2
عاشقانه های خداییخدا
عاشقانه های خدایی
سیده
12 ساعت قبل
?
وقتے در گنـاه
زندگے میڪنے
#شیطان
با تو ڪارے ندارد…
امـــا…
وقتے تلاش میکنے
تا از اسارتــ
گنــاه
بیروڹ بیایـے
اذیتتــ خواهد ڪرد
نمایش کمتر
پسندیدم
نوشتن نظر
باز نشر
توسط 1 نفر
سیده
2
عاشقانه های خداییخدا
عاشقانه های خدایی
سیده
12 ساعت قبل
خـــ️ــدایا…
✨باز هم میخواهم از تو:
سهم دستانم بخشایش
سهم چشمانم مهربانی
سهم پاهـایم معرفت
سهم دهانم ذکـر
سهم قلبم محبت
✨و سهم لحظاتم را
انسـانیت ببخشـــای
نمایش کمتر
پسندیدم
نوشتن نظر
باز نشر
سیده
2
حدیث روزپیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم
حدیث روز
سیده
12 ساعت قبل
#فضیلت_صلوات
? پیامبر اکرم ص ؛
هیچ دعائی به مرحلهاجابت نمیرسد
مگر اینکه دعا کننده ،
بر محمد و آل محمدصلوات فرستد
? وسایل الشیعه ج 7ص 96
? اللهم صل علی محمد و آل محمد ?
نمایش کمتر
پسندیدم
2 نظر
باز نشر
توسط 6 نفر
مستاجرخدا :)
مستاجرخدا :)
2
10 ساعت قبل
التماس دعای ویژه
سیده
2
عاشقانه های خداییخدا
عاشقانه های خدایی
سیده
12 ساعت قبل
✨ ?
❤️خدایا
به حق خط خط قرآن
هیچ خانه ای غم دار
هیچ محتاجی ستم دیده
هیچ چشمی اشکبار
هیچ دستی محتاج
هیچ دلی شکسته
و هیچ خانه ای بی نعمتت نباشه
نمایش کمتر
پسندیدم
نوشتن نظر
باز نشر
سیده
2
حدیث روزامام کاظم علیه السلام
حدیث روز
سیده
12 ساعت قبل
?
? الإمام موسى الکاظم(ع):
خوب است که بچه در کودکیاش
بازیگوش باشد،
تا در بزرگسالی بردبار گردد…
أصول الکافی،51:6
ادامه …
پسندیدم
نوشتن نظر
باز نشر
توسط 11 نفر
سیده
2
عاشقانه های خداییمتفرقه
عاشقانه های خدایی
سیده
12 ساعت قبل
?
پس از #مرگِ انسان
قلب 5 دقیقه
مغز 20 دقیقه
پوست 2 روز
و استخوان ها تنها 30 روز سالم میماند.
اما کردار نیک تا ابد باقی میماند!
#مهربان_باشیم️
نمایش کمتر
پسندیدم
نوشتن نظر
باز نشر
توسط 2 نفر
سیده
2
حدیث روزپیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم
حدیث روز
سیده
12 ساعت قبل
??
? پیامبر اکرم (ص) :
خـوشـا به حـال کسـی کـه
در روز قـیامـت در نامه عمـلش
زیـر هر گـناهی نوشـته شده باشـد….
?«اسـتـغـفـرالله» ? ?
?جهادنفس حدیث787