30 تیر 1397
داستان
⚱شخصی کوزه شیری داشت که می خواست به شهر ببرد تا بفروشد
در بین راه زیر سایه درختی نشست، تا کمی استراحت کند
در فکر فرو رفت که به شهر می روم و این کوزه را می فروشم و با مقداری ?پول که دارم ، یک ?گوسفند می خرم و گوسفند هم زاد و ولد می کند و پس از مدتی دوتا می شود، و بعد می شود سه تا، چهارتا، و کم کم یه گله می شود
????????
و گله را می فروشم، یک ? کاخی درست می کنم و به خواستگاری دختر شاه می روم
و چند کلفت می گیرم و اگر کسی نافرمانی کند با همین عصا او را می زنم
عصایش را بالا و پایین آورد، ناگهان عصا به کوزه خورد و کوزه شکست و شیر ریخت. ??
?امیرالمونین علی (ع) :
✔از همه بیشتر برای شما از دو چیز می ترسم:
اول ? تبعیت کردن از هوای نفس
دوم ? آرزوی دراز