داستان کوتاه
﷽
روزی حضرت رسول ـ صلّی الله علیه و آله ـ در مسافرت به شخصی برخوردند و میهمان او شدند. آن شخص پذیرائی شایانی از حضرت نمود، هنگام حرکت آن جناب فرمود: چنانچه خواستهای از ما داشته باشی از خداوند درخواست میکنم تو را به آرزویت نائل نماید.
عرض کرد: از خداوند بخواهید به من شتری بدهد که اسباب و لوازم زندگیام را بر آن حمل نمایم و چند گوسفند که از شیر آنها استفاده کنم، پیغمبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ آنچه میخواست برایش تقاضا نمود. آنگاه رو به اصحاب کرده فرمودند:
ای کاش همت این مرد نیز مانند پیرزن بنیاسرائیل بلند بود و از ما میخواست که خیر دنیا و آخرت را برایش بخواهیم.
عرض کردند: داستان پیرزن بنیاسرائیل چگونه بوده است،
آن جناب فرمود: هنگامی که حضرت موسی خواست با بنیاسرائیل از مصر به طرف شام برود …از هر کس جویای محل قبر یوسف شد اظهار بیاطلاعی مینمود به آن جناب اطلاع دادند که پیرزنی است ادعا دارد من قبر یوسف را میدانم در کجاست
دستور داد او را احضار کنند… عجوزه گفت: یا موسی «علم قیمت دارد»، من سالها است این مطلب را در سینه خود پنهان کردهام، در صورتی برای شما اظهار میکنم که سه حاجت از برای من برآوری
حضرت فرمود: حاجتهای خود را بگو. گفت:
اوّل آنکه جوان شوم؛
دوّم: به ازدواج شما درآیم؛
سوّم: در آخرت هم افتخار همسری شما را داشته باشم.
حضرت موسی از بلند همتی این زن که با خواسته خود جمع بین سعادت دنیا و آخرت میکرد متعجب شد، از خداوند درخواست نمود هر سه حاجت او برآورده شد
?کتاب داستانها و پندها، آیتالله محمد محمدی اشتهاردی، جلد چهارم صفحه ۵۷