28 مهر 1397
درد دل اربعینی
سر تو از سرنیزه به من توان میداد
امید بر دل مجروح بی کسان میداد
خودت که از سر نیزه به چشم خود دیدی
کنیزکی به یتیم تو خرده نان میداد
مرا دهانۀ بازار هرکسی میدید
به خاطر سر و وضعم سری تکان میداد
نماز جمعۀ کوفه شلوغ بود آن روز
گمان کنم که علی اکبرت اذان میداد
میان مجلسشان از کنیز تا گفتند
سکینه دخترت از ترس داشت جان میداد
برای خوش گذرانی، یزید در مجلس
مدال نیزه زنی را که بر سنان میداد…
.رقیه دختر دردانه داشت دق میکرد
دوباره رأس اباالفضل را نشان میداد
شراب را روی لبهای پرپرت میریخت
دوباره قهقهه میزد عذابمان میداد
هزار مرتبه گفتم نخوان عزیز دلم!
تو خواندی وصلهات را به خیزران میداد
همین که چوب جفا برلبان تو میخورد
بدان که خواهر تو سخت امتحان میداد
نبودن تو ز یک سو و ضربۀ زنجیر
به جسم خواهر تو درد استخوان میداد
از